قسمتی از کتاب فرنگیس
پرسید: "میخواهی از اینجا
برویم؟ به شهر برویم یا .."
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :"یعنی تو دلت می آید خانه مان را بدهیم دست
عراقی ها و برویم ؟ "
بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره ها نگاه کرد و گفت ":جنگ وحشتناک است. کشته
می شوی ، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی ..."
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم و به ستاره ها گفتم
:"یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود ، من هستم. برای من، فرار کردن
یعنی مردن .
از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم درست است زنم، اما مثل یک مرد می
جنگم. من نمیترسم .میفهمی ؟
8 اکتبر روز جهانی کودک نام دارد. که در سال 1397 مقارن گشته با 16 مهر.
خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن می دادیم. فکر کردم نه خسته نیستم اعتراضی هم ندارم. اگر علی آقا باشد حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینت ها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تند تند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهره ام بیشتر میشد. چادرم را پوشیدم و رفتم و ایستادم توی تراس. باد وحشی و تندی می وزید. چراغ های خانه های دور و بر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آن هایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود. خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم آمدم داخل. توی آشپزخانه، هال، پذیرایی. قدم میزدم و نمی دانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس میکشد برایم کافی ود. آرام شدم. دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بماند و هرگز جلو نرود، هرگز. اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند از همیشه تندتر و تندتر میچرخیدند. ساعت شد دو و ربع. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم و گفت: علی، علی جان بیدار شو .....